به سوی بهار

بدست • 2 مارس 2014 • دسته: یادداشت های ما:

یاد من باشد فردا دم صبح

جور دیگر باشم

بد نگویم به هوا ؛ آب ؛ زمین.

مهربان باشم ، با مردم شهر

و فراموش کنم هرچه گذشت

خانه ی دل بتکانم از غم

و به دستمالی از جنس گذشت ،

بزدایم دیگر ، تا کدورت از دل

مشت را باز کنم ، تا که دستی گردد

و به لبخندی خوش

دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح

به نسیم از سر صدق ، سلامی بدهم

و به انگشت نخواهم بست

تا فراموش نگردد فردا

زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد

گرچه دیر است ، ولی

کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم

شاید

به سلامت ز سفر برگردد

بذر امید بکارم در دل

لحظه را دریابم

من به بازار محبت بروم فردا صبح

مهربانی خودم عرضه کنم

یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما

به سلامی ، دل همسایه خود شاد کنم

بگذرم از سر کوچه بدوزم با شوق

تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل ما را با خود

و بدانم دیگر ، قهر هم چیز بدی ست

یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست

بدانم که اگر دیر کنم ، مهلتی نیست مرا

وبدانم که شبی خواهم رفت

و شبی هست ، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد

باز اگر فردا، غفلت کردم،

آخرین لحظه ی از فردا شب،

من به خود باز بگویم این را :

مهربان باشم با مردم شهر

و فراموش کنم هر چه گذشت …

فریدون مشیری

برچسب‌ها: ٬ ٬

دیدگاه خود را بیان کنید.